سه‌گانۀ حسین سناپور را به تازگی خوانده‌ام، به تازگی دربارۀ هر سه نوشته‌ام، دود، خاکستر و آتش، آتش را که سوختم باز دوباره برگشته‌ام به دود! همان‌جا که لادن آمده‌است پشت درِ خانۀ حسام، حسام در را باز نکرده‌است به رویش، بارها معادلات پیچیدۀ دنیایش را در این چند هفته کاویده‌ام، که لادن اگر چه می‌کرد به پایان نمی‌رسید، که غرق در تاریکی نمی‌شد. اگر حسام در را به رویش می‌گشود شاید، یا مظفر کمی فقط کمی آدم‌ها را عمیق‌تر می‌دید، یا مادرش آن میهمانی کذایی را نمی‌گرفت، پدرش نقش تلخک‌ها را در آن میان، بازی نمی‌کرد، اگر که شعر باز هم برایش نجات‌دهنده بود، اگر که نسیم دوباره و دوباره به مردی دل‌نبسته‌بود که نجاتش دهد، اگر که لادن کمی فقط کمی دنیا را زمین مسابقه نمی‌دید که همیشه باید در حالِ بردنِ کسی باشد همیشه در حالِ بالا رفتن. اگر که لادن کمی میانِ راه درنگ کرده بود، کمی برای خود، فقط خودش، زیسته بود و نه برای هیچ‌کسِ دیگر. دوباره می‌رسم به دود، به حسام، به آن خانه که درش گشوده نمی‌شود. باز میل خواندن دود به سراغم می‌آید. باز برایم تازگی دارد. این بار تمام جملاتِ لادن و تمام حضورش، برایم سرشار از احساسی است که بارِ پیش نبود. قشنگ است این خواندن‌ها و باز خواندن‌ها. خودمان را کشف می‌کنیم لابه‌لای سطرهایش، باید عمیق شویم نه فقط به شخصیت‌های خیالی دنیای داستان، باید به خودمان، احساسمان، قضاوت‌هایمان، سوگیری‌هایمان عمیق شویم. ادبیات جادو می‌کند با روان‌مان. دنیا بدون داستان، حتما چیزی کم دارد.

پ.ن: اگر که این سه‌گانه را نخوانده‌اید، این نوشته هیچ معنایی ندارد برایتان،  اگر که نخوانده‌اید پیشنهاد می‌کنم بخوانیدش، عمیق بخوانیدش.