آتش؛ روایتِ زنی در آستانه فصلی سرد

نقد رمان آتش نوشته حسین سناپور مبتنی بر نظریه روانکاوی

(بازنشر از شماره 4 فصلنامۀ فرهنگی و هنری فرهنگبان)

 

خلاصه داستان:

آتش داستان دختری است به نام لادن. لادن از یک خانوادۀ بسیار معمولی، با پدر و مادری ناسازگار و برادری غریبه است. مادرش زنی است بلندپرواز و پدرش، مردی منفعل. لادن از شرایط خانواده راضی نیست، از آن‌ها جداشده و به‌تنهایی در ساختمانی قدیمی در محلۀ جردن تهران زندگی می‌کند. او سودای رسیدن به آرزوهای بزرگ دارد، رسیدن به ثروت یا قدرتی بیشتر. برای پیمودن پله‌های موفقیت برنامه دارد. او با مردی به نام مظفر که مدیر شرکتی بسیار بزرگ است رابطه دارد. مظفر مردی میان‌سال و ثروتمند است، تصمیم‌گیری‌های احساسی و خلجان‌های عاطفی در رفتارهایش بسیار کم‌رنگ است. فردی است بسیار معتبر و قدرتمند. شرکت مظفر، در فعالیت‌های اقتصادی‌اش، غیرقانونی عمل می‌کند. او زدوبندهای سیاسی دارد و از رانت‌های قدرت استفاده می‌کند. لادن برای نزدیکی به مظفر هر کاری می‌کند. می‌خواهد خودش را به او اثبات کند و در این راه مرتکب یک اشتباهِ بزرگ می‌شود. به فردی به نام جاویدی اعتماد می‌کند که به دنبال بی‌اعتبار کردن لادن است. به‌واسطۀ اشتباهات لادن یکی از همکاران شرکت مظفر دستگیر می‌شود و بیم این می‌رود فعالیت‌های غیرقانونی شرکت آشکار شود. مظفر لادن را در این میان مقصر می‌داند و او را از خود می‌راند. لادن به‌یک‌باره تمام برنامه‌هایش برای زندگی را ازدست‌رفته می‌بیند. احساس شکست می‌کند. رابطه‌اش با مظفر در معرض گسست است. روابط خانوادگی‌اش هم بسیار تیره است. دوستانی که به آن‌ها پناه ببرد هم ندارد. زندگی برایش رفته‌رفته از معنا تهی می‌شود. هیچ دریچهٔ روشنی نمی‌بیند و در آخر این داستان، لادن به مرگی خودخواسته از دنیا می‌رود.

مقدمه:

آتش، آخرین رمان از سه‌گانه (دود-خاکستر-آتش) حسین سناپور است. این سه‌گانه هرکدام با محوریت یک شخصیت (حسام – مظفر – لادن) نوشته‌شده است. شخصیت‌های حسام و مظفر به‌واسطه رابطه‌شان با لادن، روایت می‌شوند. بنابراین می‌توان گفت مرکزی‌ترین و پررنگ‌ترین شخصیت این سه‌گانه لادن است. لادن در دود و خاکستر لابه‌لای روایت‌های دیگران برای خوانندگان تصویر شده است و آتش این بار، آشنایی بی‌واسطه است با لادن.

رمان با مونولوگ لادن با اشیاء بی‌جان شروع می‌شود:

«ای کرم‌پودر کارتیه، چاله‌چوله‌هام را بپوشان لطفاً! ای خط لب ایوسن لورن، نشان‌شان بده تمام لب‌هام را، تمامش را. ای کوکو شانل، ای کوکو شانل، که من را می‌بری به باغ‌های پر از شیرینی و پر از خنکی، از خنکی باغ‌هات پرم کن. خواهش می‌کنم، تمنا می‌کنم، پناه بدهید به من همه‌تان. کاری بکنید از خودتان بشوم، اصلاً شما از من بشوید، ای کشیده‌گی شلوار زارا، ای برازنده‌گی پالتو بنتون. دارم خفه می‌شوم با این پالتو. خفه‌گی‌اش اما می‌ارزد. مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش / ای خانه‌های روشن شکاک/ که جامه‌های شسته در آغوش دودهای معطر / بر بام‌های آفتابی‌تان تاب می‌خورند.»

خط‌های آغازین آتش و در انتها سطرهایی از شعر«وَهمِ سبز» فروغ فرخ‌زاد، درون‌مایۀ این رمان را به‌خوبی بازنمایی می‌کند. لادن در جستجوی پناه است، اما از چراغ‌هایی پناه می‌خواهد که خودشان مشوش‌اند. چراغ‌هایی که روشنایی‌شان باید پناهی باشد برای لادن، پُرِ تشویش‌اند. چراغ‌های مشوش، پناهی موقت‌اند، بی‌ثبات‌اند، پناهی‌ که پناهی نیستند. پناه می‌خواهد از خانه‌های روشن شکاک، خانه‌ای که باید فضای امن باشد خود پر از تردید است. جامه‌هایی که معطرند اما در آغوش دود، بر بام‌های آفتابی این خانه معلق‌اند. لادنِ امروز روبه‌روی آینه نشسته است و چون فروغِ دیروز که از چراغ‌های مشوش پناه می‌خواهد، از کرم‌پودر و خطِ لب و ادکلن می‌خواهد پناهش بدهند. داستان آتش همین است. در آتش، لادن شعله‌ور می‌شود. می‌سوزد و تمام می‌شود. داستانِ آتش، خوشبختی را در چیزی جستجو کردن است که پر از شوربختی است. از این برج‌ها سعادت‌طلب‌کردن است، از لابه‌لای این دیوارهای سنگی، میزهای سیاهِ بزرگ، آدم‌های خالی از عاطفه، آدم‌های تشنۀ قدرت، تشنۀ ثروت، که از هم نردبانی ساخته‌اند برای بالا رفتن، پناه‌خواستن است.

تأملی روانکاوانه بر رمان آتش

شناخت و تحلیل شخصیت لادن و کاویدن زندگی روانی او در لابه‌لای روایت، بدون کمک‌گرفتن از نظریۀ روانکاوی، کاری ناشدنی می‌نماید. با وجود اینکه روانکاوی در اصل برای نقد ادبی ابداع نشده است، اما از آغاز با متون ادبی عجین بوده است، و کندوکاو حالات روانی شخصیت‌های ادبی، دست‌مایه‌ای برای بسط و توضیح مفاهیم روانکاوانه بوده است (پاینده، 1397). استفاده از مفاهیم روانکاوانه برای فهم رفتارهای شخصیت‌های داستانی و پی‌بردن به چرایی آن رفتارها، باعث خوانشِ عمیق‌تری از آثار ادبی شده و جهان روایت را دست‌یافتنی‌تر می‌کند.

برای پی‌بردن به محتوای ضمیر ناخودآگاه شخصیت‌های داستانی، می‌بایست به سرنخ‌هایی از قبیل تداعی‌های آزاد، یادآوری خاطرات گذشته، بازنمایی هراس‌ها و رویاهای وی در روایت توجه کرد (پاینده، 1397). در میان این سرنخ‌ها رابطه لادن با پدر و مادرش از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است، رابطه‌ای که در جای‌جای رمان و در موقعیت‌های مختلف به آن اشاره‌شده است. و لادن به‌درستی ریشۀ تمام مشکلات امروزش را در دیروزی می‌داند که آن‌ها برایش ساخته‌بودند: «باید برگردی پش همان پدر و مادر، که نفرت از بی‌پولی و پایین‌بودن را به‌ات داده‌اند، که بیزاری از خودت را به‌جای افتخار کردن به هوشت و به قیافه‌ات به‌ات داده‌اند (سناپور، آتش، 1396، ص. 113)»

لادن در خانه‌ای بزرگ‌شده است که روابط میان آن‌ها همیشه با مشکل روبرو بوده است، لادن پدر و مادرش را این‌طور تصویر می‌کند: «دو تا بمب کنار هم زندگی می‌کنند، روز و ساعت می‌گذرانند و تلافی همۀ نداشته‌هاشان را سر هم درمی‌آورند. (سناپور، آتش، 1396، ص. 113)». عمق اختلاف آن‌ها از نگاه لادن این‌طور روایت می‌شود: «حالا باید بیایی سراغ ناسازگاریِ پدر و مادرت، بیفتی وسط یکی که جا کن نمی‌شود و خیال‌بافی می‌کند و آن یکی که توی رویاپردازی‌هاش خانه براش فقط یک ایستگاه بین‌راهی است. من به کدامشان رفته‌ام؟ به کدام؟ انگار عیب‌های هر دوشان را گرفته‌ام فقط. (سناپور، 1396، ص. 39)» لادن رابطه عاطفی عمیق‌تری با پدرش دارد، این را می‌شود از مقایسه دو صحنه از رمان به‌وضوح دریافت، صحنۀ نخست، زمانی است که لادن بعد از دیدن مظفر و شنیدن حرف‌های او با روحیه‌ای خراب به خانۀ پدر و مادرش می‌رود، پدرش لادن را که می‌بیند خودش می‌آید دمِ در و در را برایش باز می‌کند. و صحنه دوم زمانی است که نگار، مادرش، بعد از یک شب بی‌خبر بیرون از خانه ماندن، در مقابل چشم‌های نگران لادن و پدر، بی‌تفاوت و سرد وارد خانه می‌شود. رابطه سرد لادن و نگار در این صحنه به‌خوبی بازنمایی شده است. لادن از مادرش تا حدی نفرت دارد، او را مسبب بسیاری از مشکلات خود و پدرش می‌داند. باوجوداین لادن خوب می‌داند که شبیه نگار است، نسخۀ دیگری است از مادرش: «من مثل نگارم، اما نه عاشقش، نه شاید هیچ‌چیز دیگرش هم (سناپور، آتش، 1396، ص. 45).» نگار آن سمتِ دیگر لادن است، سمت ناپیدایش: «راه می‌افتم تا بروم با آن طرفِ خودم روبه‌رو بشوم (سناپور، آتش، 1396، ص. 48).» رمزگشایی از رابطۀ آن‌ها که از سویی مبتنی است بر دوری و اختلافی عمیق و از سویی دیگر در سطحی ناخودآگاه مبتنی است بر شباهت انکارناپذیرشان به هم، ما را در شناخت بهتر شخصیت لادن و درک تعارض‌های روانی و حالت‌های ذهنی‌اش یاری می‌کند.

فروید در تعریف عقدۀ ادیپ، مفهومی را معرفی و بسط می‌دهد به نام «همانندسازی اودیپی»، منظور از همانندسازی[1]، شبیه‌ساختن خود با دیگران در ذهن است. هویت فردی یعنی تبدیل‌شدن به فردی متفاوت از دیگران در نتیجه همانندسازی و ادغام شخصیت‌های همانندسازی شده در من[2] شکل می‌گیرد. در فرآیند همانندسازی، «من» تلاش می‌کند خود را به افراد مختلف یا جنبه‌های مختلف ابژۀ درونی خود شبیه کند. این فرآیند می‌تواند شباهت خودخواسته با دیگری باشد یا برعکس تلاشی برای کاملاً متفاوت بودن از الگویی که از نظرش منفی ارزیابی می‌شود. بنابراین همانندسازی ممکن است بازتولید کاملاً ناخودآگاهانۀ رفتار، ویژگی‌های شخصیتی، قضاوت‌های اخلاقی و غیره باشد که فرد نادانسته از اشخاص واقعی یا خیالی برداشت می‌کند، و این بازتولیدها الگوهای درونی او را شکل می‌دهند. فرآیند همانندسازی که در عقدۀ ادیپ شکل می‌گیرد، همانندسازی با والد است، هم والد هم‌جنس و هم ناهم‌جنس. این مرحله برای شکل‌گیری هویت جنسی فرد ضروری است. درواقع درنتیجۀ فرآیند ادغام و ته‌نشین شدن دو همانندسازی است که هویت جنسی فرد شکل می‌گیرد و توانایی برقراری رابطه جنسی با فردی غیر از والد را پیدا می‌کند (پرون و پرون-بورلی، 1397). یک پسر خردسال، تحت شرایط مناسب خانوادگی، با اتکا به این مکانیزم، پدرش را در رفتار و خصوصیات مردانه الگو قرار می‌دهد و به‌این‌ترتیب، شرایط برای پرورش شخصیت او در جهت مثبت فراهم می‌شود. به همین شکل دختر نیز رفتار و کردارهای مادر را تقلید می‌کند. اگر والدین رابطه خوبی با هم نداشته باشند، پسر ممکن است به این نتیجه برسد که الگوبرداری از پدر، سبب از دست دادن مادر می‌شود و برعکس. بنابراین همانندسازی با مشکل مواجه شده و ساحت روانی درگیر تعارض‌هایی خواهد شد. اما زمانی که والدین هر دو ارزش‌ها، معیارها و اعتقادات مشترک داشته باشند، این مکانیزم برای کودک سهولت بیشتری خواهد داشت (زیگموند فروید، سیدحبیب گوهری راد ، 1395).

فرآیند همانندسازی با مادر، در ساحت روانی لادن به صورت ناخودآگاهانه شکل‌گرفته است، به‌واسطۀ این فرآیند، لادن ویژگی‌های شخصیتی مادر را در خود بازتولید کرده است. مادر، زنی بلندپرواز است «آدمی که قو نیست و اما خیال می‌کند هست و می‌خواهد پروازهای بلند بکند (سناپور، آتش، 1396، ص. 49)». لادن هم هست، در قسمتی از داستان مظفر خطاب به لادن می‌گوید: «تو همان کارهایی را کردی که هر کس دیگری بود برای بالا رفتن می‌کرد (سناپور، آتش، 1396، ص. 34)». مادرش، زنی است که زندگی و روابطش به سمت بی‌معنایی میل کرده است: «خسته است از این زندگی. نه‌فقط از اسد، که از همه‌کس (سناپور، آتش، 1396، ص. 46)» لادن هم در انتهای داستان به‌تمامی، معنای زندگی‌اش را گم می‌کند و هر چه می‌کوشد نمی‌یابدش. همان‌طور که در نظریات فروید دربارۀ عقدۀ ادیپ، اشاره شد، هنگامی‌که والدین رابطه خوبی با هم نداشته باشند، دختر همانندسازی با مادر را معادل با از دست دادن پدر می‌داند و بنابراین در این فرآیند اختلال ایجاد می‌شود. دختر از سویی به دلیل رابطه عاشقانۀ سال‌های کودکی به سمت او کشیده می‌شود و از سویی دیگر به دلیل هراس از دست‌دادن پدر، از مادر متنفر می‌شود. و در این میان رشد شخصیت با مشکل مواجه می‌شود. این مشکلات در لادن به‌خوبی قابل‌مشاهده است، می‌توان گفت تمام روابط لادن در بزرگ‌سالی در نزدیکی به مادر یا دوری از او، در عشق و نفرت از مادرش ریشه دارد. بین این دو معلق است. با خاله‌اش رابطه نزدیک‌تری دارد چون از نگاه لادن، او با مادرش خیلی فرق دارد: «چرا هیچ‌چیزش به مادرم نرفته؟ یا مادرم به او؟ چه خوب که نرفته. همان‌جور هم قابل تحمل نیست (سناپور، آتش، 1396، ص. 56).». از برادرش، امیر دور است چون او عاشق مادرش است و شبیه به آن نوع مردی که مادر دوست دارد: «می‌چسبد به یک کار و یک آدم و یک موضوع و تا تهش را در نیاورد، ول کن نیست. برعکس من و نگار. شاید آن چیزی است که اسد دلش می‌خواست یا می‌توانست باشد. سی سال بعد هم حتما همان‌جاست. مثل پدر است. اما عاشق مادر. (سناپور، آتش، 1396، ص. 45)»

رابطه لادن با پدرش، چالش کمتری دارد، جنبه‌هایی از پدر که لادن دوست دارد، موجب ایجاد رابطۀ عاطفی میان آن‌ها شده است و آن جنبه‌هایی را که پدر باید داشته باشد ولی ندارد، لادن در دیگری یافته است، در مظفر. مظفر بازتولید نقش پدربودگی در زندگی لادن است. درجایی از داستان، لادن حرف‌های مظفر را این‌طور به یاد می‌آورد: ««تو مثل آن‌ها نیستی. نباید هم باشی. ضعیف نیستی مثل این‌ها که پول باباشان را از پشت‌شان برداری می‌ریزند.» هستم. بی‌خود! بی‌خود! هستم. هم مثل آن‌ها هستم و هم باباشان را ندارم. نکند بابای من است؟ نه ولش کن. (سناپور، آتش، 1396، ص. 66).» تصور لادن از خودش دقیقاً همان آدم ضعیفی است که مظفر فکر می‌کند آن‌طور نیست. لادن به دنبال پدری حمایت‌گر بوده است و مظفر جانشین پدرش است. یعنی آن حمایت‌گری که باید پدر می‌داشت و نداشت از مظفر می‌خواهد. اما مظفر شبیه مادرش هم هست، یعنی بلندپرواز است، خودکامه است، به چیزی که می‌خواهد باید برسد. مظفر تجلی تمام نداشته‌های لادن است، نداشته‌هایی که باید از سمت پدر و مادرش می‌داشت و ندارد حالا.

لادن می‌داند ریشۀ رنج‌ها و ناکامی‌های امروزش، نداشته‌هایش در خانه بوده است و می‌داند هرچه این سال‌ها تلاش کرده برای سری میان سرها پیدا کردن، جبرانی بوده است برای نداشته‌هایش. به دختری فکر می‌کند که روزی او را به شرکت معرفی کرده بود و الان همان دختر به لادن بد کرده است: «او هم مثل من است. هر کار آشغالی می‌کند تا در بیاید از آشغال‌دانی فلاکت بارش، از خانوادۀ ته‌شهریِ شش نفره با پدر معتاد و مادر خدمتکار خانه‌ها. من اما آشغالم را سرِ کسی خالی نکردم. کرده‌ام؟ سرِ حسام[3]؟ شاید. نمی‌دانم. نمی‌خواهم حالا بدانم (سناپور، آتش، 1396، ص. 107).»

فروید در تعریف مکانیزم‌های دفاعی روانی، آن‌ها را «آرام‌بخش‌های ناپایدار» می‌داند که از «خود» در برابر فروپاشی روانی محافظت می‌کنند، یکی از این مکانیزم‌های دفاعی که برای سرپوش‌گذاشتن بر روی ضعف‌ها و کمبودهای شخص در ضمیر ناخودآگاه شکل می‌گیرد، مکانیزم جبران[4] است. این مکانیزم، روشی برای رویارویی با ناداشته‌های شخص است که موجب رنج و اضطراب در ساحت روانی شده است. اقدامات جبرانی خودش را در غالب تلاش‌های فرد برای رسیدن به موقعیتی خاص نشان می‌دهد. احساس حقارت پایه مکانیزم جبران است. کمبودها و گرفتاری‌ها ممکن است سبب تحریک فرد شود و او را به کوشش‌های بیش‌تری وادارد (زیگموند فروید، سیدحبیب گوهری راد ، 1395).

لادن با احساس حقارت دست‌وپنجه نرم می‌کند، او حتی از دیدن چهرۀ خودش در آینه احساسی ناخوشایند دارد: «حالا چشم تو چشم با آینه دق؛ آینه خلاص نشدن از دستِ خودم (سناپور، آتش، 1396، ص. 65)» از عکس‌های خودش حتی بدش می‌آید: «خوشم می‌آید از آدم‌های برعکس خودم که مدام دارند به خودشان ماچ و گل و عطر می‌دهند. خودم که از عکس‌های خودم بدم می‌آید و توی آینه هم باید کلی ورد بخوانم و حرف بزنم باهاش، تا خودم را تحمل کنم (سناپور، آتش، 1396، ص. 72)» و این در کنار مشکلاتی که به‌واسطه پدر و مادر، در تمام زندگی با خود دارد، مبنایی است برای شکل‌گرفتن مکانیزم جبران در لادن. او تلاشی بی‌وقفه می‌کند برای ثابت‌کردن خود به مظفر و دیگران. زندگی برایش میدان مسابقه است که باید هر چه بیشتر و بهتر از دیگران جلو بزند. رضایت خودش را فدای رضایت دیگران می‌کند. نقشه کشیده است تا آخر امسال توی طبقۀ مظفر باشد و اگر شد، توی دفترش (سناپور، آتش، 1396، ص. 28). به همین خاطر است که بدون این‌که به مظفر بگوید، جنس‌هایی را که در گمرک گیرافتاده‌بودند را آزاد می‌کند ولی خبر نداشته است که دیگرانی هم هستند که مثل لادن سودای رسیدن به قدرت و ثروت دارند، جاویدی‌هایی همیشه هستند که پاپوش می‌دوزند، که فریب می‌دهند که هر چقدر هم که زرنگ باشی، دست بالای دست بسیار است. لادن، اشتباه می‌کند، و در این اشتباه یکی از کارمندان مظفر دستگیر می‌شود و مظفر هراس این دارد که کارهای غیرقانونی شرکتش آشکار شود، او لادن را از خود می‌راند و لادن به‌یک‌باره هم مظفر را از دست می‌دهد و هم جایگاهش را در شرکت. و ازاینجا، سراشیبی زندگی لادن آغاز می‌شود. شیبی که نهایت به دره‌ای عمیق و تاریک می‌رسد و لادن در آن پرت می‌شود.

یکی از موتیف‌های این رمان، اشاره به داستان کلاغ و روباه است، از همان ابتدا که کلاغی از پنجره اتاق خیره به چشمانش است، تا روباهی که در میهمانی اولِ داستان، به ناگاه از پشت درختی بیرون می‌آید و لادن به آن فکر می‌کند: «روباهم؟ من روباهم؟ نه نیستم (سناپور، آتش، 1396، ص. 26)» لادن تا پیش از این گاهی در قامت روباه بوده است که همیشه در کمین افتادن تکه پنیری از دهان زاغی باشد، گاهی هم کلاغ بوده است که روباهی در کمینش نشسته. این بازی نقش‌پذیری در طول داستان بارها و بارها تکرار می‌شود. لادن در خانۀ خاله‌اش این داستان کلاغ و روباه برایش به نوعی روشن می‌شود. کلاغ بودن را دیگر نمی‌خواهد، که همیشه در دهانش طعمۀ روباهی باشد که او را فریب می‌دهد: «چشم‌های سیاه کلاغ پشتِ پنجره دوباره می‌آید توی چشمم. بقیۀ چیزها یادم می‌رود و می‌بینم که دیگر دلم نمی‌خواهد صاف و پوست‌کنده از مظفر و شرکت و خودم به‌اش بگویم. می‌دانم از توشان چیزهایی بیرون می‌کشد و تحویلم می‌دهد که حالم بدتر می‌شود و شاید چند روز بعد هم کج‌وکوله‌شده‌شان را از زبان مادرم بشنوم (سناپور، آتش، 1396، ص. 61)» لادن در طول داستان، حقایقی برایش روشن می‌شود، به زندگی گذشته‌اش، تجربه‌هایش فکر می‌کند، آن‌ها به سطح خودآگاه می‌آیند، آشکارتر می‌شوند: «من توی تصویرهایی از گذشته دست‌وپا می‌زنم. توی کارهایی که باید می‌کردم و نکردم، توی کارهایی که کردم و نباید می‌کردم. دست و پام فقط می‌روند و می‌آیند و می‌چرخند. خودم نیستم دیگر. توی آوار آن تصویرها گم‌شده‌ام. دفن شده‌ام. (سناپور، آتش، 1396، ص. 115)» انگار پرده‌هایی حالا کنار رفته‌اند، با تنهایی خودش روبه‌رو شده. حالا که لادن تنها شده است و بی‌پناه، که دیگر به قدرتی متصل نیست، که حرف‌هایش برای هیچ‌کس خریداری ندارد، در این هنگام است که برای لادن نقاب از چهرۀ آدم‌ها افتاده است: «سرازیری را هم احساس می‌کنم. کلماتی که می‌شنوم تیزند. آن‌وقت‌ها نبودند. چشم‌هایی که می‌بینم تحقیرکننده‌اند. آن‌وقت‌ها به نظرم همدلی می‌کردند. همراهی می‌خواستند، دلبری قصدشان بود. حالا همه‌اش عوض‌شده و پرده‌ای ازشان کنار رفته. (سناپور، آتش، 1396، ص. 115)».

لادن با چهرۀ زشت و تلخ زندگی روبرو می‌شود، وقتی که دیگر توان جبرانی هم برایش نمانده است. قبل‌ترها شعر برایش پناهی بود، نجات‌دهنده بود. شاعری در زندگی‌اش بود که حرف‌ها و شعرهاش، راه را به لادن نشان می‌داد: «بگذار استاد را فقط ببینم. راهم را، احساساتِ گم‌کرده‌ام را پیدا کنم توی حرف‌های او. ... شعرهاش که توی سیاهی‌هام روشنی داده‌اند بهم. نگذاشتند سیاه بمانم و خودم را بکشم. فروغ فقط بیش‌تر غرقم می‌کرد در خودم و آن چیزی که بودم. بیرونم نمی‌کشید مثل او از خودم. (سناپور، آتش، 1396، ص. 69)» به شاعر محبوبش می‌گوید: «نمی‌دانم چند نفر مثل من به شعرهای شما پناه آورده‌اند وقتی درد تا گلوشان می‌آمده بالا و بیچاره می‌شده‌اند. اما من به این خاطر می‌رفتم سراغ شعرهاتان، نه برای این‌که برای کسی بنویسمشان و یا بخوانمشان. معبد من بودند یک جورهایی (سناپور، آتش، 1396، ص. 77).» ولی این تصویر الهام‌بخش هم در ذهنش مخدوش می‌شود وقتی شاعر را آن‌گونه می‌یابد که نمی‌بایست: «دولا می‌شود و یک‌دفعه صورتم را می‌بوسد و دست می‌کشد به موهام. برمی‌گردد و رو می‌کند به بزرگ و با او حرف می‌زند. چشم‌های همه‌شان فرورفته توی صورت من. سرم را می‌اندازم پایین. چه‌ام شده؟ چیزی نشده که! پس چرا این‌طور می‌خواهم فرو بروم توی زمین؟ کاری نکرد که! دوستانه بود که! اما چرا؟ معناش چه بود؟ نمی‌فهمم دیگر چه می‌گوید با بقیه. کلماتشان انگار پر کاه است و سرگردان در هوا و گاهی می‌خورد توی صورتم (سناپور، آتش، 1396، ص. 84)». لادن دیگر خجالت نمی‌کشد، دیگر کوچک نیست، بزرگ‌شده است. دیگر نقش بازی نمی‌کند. هر کلمه‌اش زبانه آتش می‌شود. شعله‌هاش توی دهان، توی صورت او. (سناپور، آتش، 1396، ص. 84). دیگر شعر هم پناهش نیست، و هیچ شاعری نجات‌دهنده نیست.

لادن عاشق نور بود: «کاش این نور از پشت پنجره نپرد تا برمی‌گردم از حمام. تاریکی لعنتی خرابم می‌کند (سناپور، آتش، 1396، ص. 65)» بیزار از تاریکی. چراغ را خاموش نمی‌کرد. نمی‌خواست توی تاریکی چشم‌هایش را باز کند (سناپور، آتش، 1396، ص. 51). اما برای لادن تمامِ راه‌ها دیگر به تاریکی می‌رسند. تمام راه‌های نجات را یک‌به‌یک امتحان می‌کند، به مظفر زنگ می‌زند، «مظفر عالی‌مقام! مظفر بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس! مظفر مستغنی! (سناپور، آتش، 1396، ص. 51)»، اما برای آدم‌ها، آدم‌ها مهم نیستند. از کنار هم رد می‌شوند، نگاه هم نمی‌کنند. آخرین نقشش را هم برای مظفر بازی می‌کند: «باید دهانم بو بدهد. باید چشم‌هام منگ باشد؛ انگار دو قدم بیشتر ندارم تا اسفل‌السافلین. شاید رگِ منجی‌بودنش بجنبد و من را هم از قومش بداند و بخواهد از دریای خون ردم کند (سناپور، آتش، 1396، ص. 85)» اما او هیچ‌گاه فریب نمی‌خورد، نه فریب لادن، نه هیچ‌کس دیگر. برای آخرین بار با مظفر می‌رود سرِ قرارهای کاری. لادن همان شعر آغازین را دوباره در ذهن می‌خواند ولی این بار، با این مصرع در ابتدای شعر: «کدام قله کدام اوج» برای لادن دیگر تمام اوج‌ها و قله‌ها رنگی ندارد. دیگر تلاش نمی‌کند که موفق باشد که پله‌ها را یکی‌یکی طی کند که نقش بازی نمی‌کند دیگر (سناپور، آتش، 1396، ص. 94). اوج تحقیر و کوچک‌شمردن لادن در آن رستورانِ کذایی رقم می‌خورد، که لادن می‌شود حیوان خانگی مظفر. که مظفر نقشی را به او تحمیل می‌کند که دیگر چیزی ازش باقی نمی‌ماند. عمرِ رابطه‌ای که لادن به دنبال پناه در آن بود این‌طور به سر می‌آید. لادن بعد از آن شامِ آخر، دیگر تمام می‌شود.

لادن هنوز تاریکی را باور نکرده است، هنوز می‌خواهد برای زندگی تلاش کند، یکی از آن دخترهای زندگی‌دوست را از خودش بکشد بیرون: «باید دیگر بروم بیرون. باید دیگر بلند بشوم. باید تنم را تکان بدهم. باید فراموش کنم که کی هستم. آدمی دیگر بشوم. آدمی که کینه‌هاش را فراموش کرده. گه‌خوردن‌هاش را فراموش کرده. هیچ گهی را هم نمی‌شناسد. یکی دیگر از آن دخترهای زندگی‌دوست را از ته و توهام پیدا کنم و بکشمش بیرون. هنوز هستند آن ته‌هام... باید خودم را تمام کنم. زوری برام نمانده تا کسی دیگر را از توم بکشم بیرون. زوری ندارم. میدانم دختری آن‌جا دستش را دراز کرده تا بگیرم و بکشمش بیرون، اما زورش را ندارم (سناپور، 1396، ص. 104)». دیگر توانی برای جبران چیزی در لادن نیست، امیدی هم ندارد، کسی را هم ندارد که شاید حتی در این لحظات آخر کنارش باشد. به نسیم زنگ می‌زند، نسیمی که تهِ وجود لادن نشسته بوده همیشه، که آینه او بود، عکس‌برگردانش. اما نسیم هم حتی به دیدنش نمی‌آید. لادن به خانه پدر و مادرش می‌رود، اما حتی نمی‌تواند از ماشینش پیاده شود، قدم به داخل بگذارد. با خود می‌گوید: «دلم می‌خواهد نباشند. دلم می‌خواهد باشند و راهم ندهند. دلم خیلی چیزها می‌خواهد اما همه‌شان بدند. (سناپور، آتش، 1396، ص. 113)» و آخر هم ناامید می‌شود از پناه بردن به آن‌ها، با رنوی آلبالویی‌اش حرف می‌زند: «این‌جا کاری نداریم. کاری با ما ندارند. برویم گم‌وگور بشویم. برویم یک گوری برای خودمان بکنیم (سناپور، آتش، 1396، ص. 115)». مهرداد، دوستِ خبرنگارش هم کاری از دستش برنمی‌آید، اطلاعات لادن درباره فسادهای مالی آدم‌های بزرگ، خریدار ندارد در نشریات.

لادن فکر می‌کند: «سهم من این است / سهم من این است / سهم من / آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد / سهم من پایین‌رفتن از یک پلۀ متروک است / و به چیزی در پوسیده‌گی و غربت واصل گشتن (سناپور، آتش، 1396، ص. 116)» رفتن دوباره به شرکتِ عریض و طویل مظفر هم کاری بیهوده است، ویران‌تر می‌شود. بی‌پناه‌تر. در آخر حتی رنوی آلبالویی باوفایش هم در خیابان تنها می‌گذاردش. آخرین امیدش، حسام است. همان آدمِ بیکاره تنبلِ بی‌انگیزه‌ای که منجی او بوده خیلی وقت پیش. اما در «دود» خوانده‌ایم که چه در زندگی حسام گذشته است و چطور حسام لادن را راه نمی‌دهد و چطور لادن از خانۀ او می‌رود و چطور حسام درگیرِ حالِ خراب لادن می‌شود و چه می‌کند (سناپور، دود، 1393). بعد از این‌ را دیگر خواننده‌ای که دود را خوانده است و خاکستر را، می‌داند، بعد از این روشن است دیگر، مثل نور مثل آتش.

کلام آخر:

شنیدن یا خواندنِ پایان زندگی انسانی که شور زندگی کردن، در او به‌روشنی آشکار است، تلخ است. خیلی تلخ. و دیدن جزئیات این مسیر منتهی به تاریکی در زندگی انسانی که از نورها، یک‌به‌یک عبور می‌کند و هیچ نوری را نیازموده نمی‌گذارد، سخت است. امری است دشوار ولی انسانی. ادبیات، همین است، انسان را انسان‌تر می‌کند. دیدن‌ها را دیدن‌تر، شنیدن‌ها را شنیدن‌تر. که فرق است بین دیدن و گذشتن، و دیدن و دوباره دیدن. رمان، دیدنی‌هایمان را دوباره در مقابل چشمان‌مان می‌آورد و از کشاکشِ تلاشی خودخواسته برای درک دیگری، ما را انسان‌تر می‌کند.

خواندن عمیق آثار ادبی، چه رمان باشد چه داستان کوتاه، چه شعر، به همان عمقِ تلاشمان برای خواندن، تأثیراتی عمیق بر ذهن و روحمان می‌گذارد. لادن را اگر که قبل‌ترها در دود و در خاکستر خوانده باشیم، می‌شناسیمش، از ابتدا با او غریبه نیستیم، حتی سرنوشتش را می‌دانیم، اما چه می‌شود که پابه‌پایش برای چنگ‌زدن به این زندگی، اگر نگویم تلاش، همدلی می‌کنیم. آتش روایتِ زنی در آستانۀ فصلی سرد است. باید عمیقش بخوانیم، عمیقش بفهمیم.

 


[1] Identification

[2] Ego

[3] حسام، شخصیت اصلی رمان دود (سناپور، دود، 1393)، در نقدی جداگانه توسط نگارنده مورد تحلیل روانکاوانه قرار گرفته است. (فیض آبادی، 1398)

[4] Compensation

 

 

منابع:

پاینده، ح. (1397). نظریه و نقد ادبی، درسنامه ای میان رشته ای جلد اول. تهران: سمت.

پرون، ر.، پرون-بورلی، م. (1397). عقدۀ ادیپ. (م. خاقانی، مترجم) تهران: ثالث.

زیگموند فروید، سیدحبیب گوهری راد. (1395). مکانیزم های دفاع روانی. رادمهر.

سناپور، ح. (1393). دود. تهران: چشمه.

سناپور، ح. (1396). آتش. تهران: چشمه.

فیض آبادی، ر. (1398، 9). نقد رمان دود نوشته حسین سناپور مبتنی بر نظریه روانکاوی. بازیابی از خواندن عمیق: http://deepreading.blogfa.com/post/12

 

 

 

 

فرهنگ‌بان

فرهنگ‌بان، تنها مجلۀ فرهنگی ادبی بود که وقتی نقد نسبتاً مفصلم را برای‌شان فرستادم، روشمند بودن و مستدل بودن نقد برای‌ ایشان بیشتر از تعداد واژه‌ها اهیمت داشت. مجلاتِ دیگر، یا در بندِ تعدادِ واژه هستند یا سلیقۀ خوانندگان که دریغا حوصلۀ خواندن ندارند! خوانندگانی که «روش» را در نقد نمی‌پسندند و شیفتۀ خوش‌آیندها و بدآیندها هستند. گاهی فکر می‌کنم در این روزگار نابسامان چه توقعی می‌شود داشت، شاید هیچ.

اما برای من، تسکین‌دهنده‌هایی که در روزهای دشوار، نجاتم می‌دهند از جنس هنر و ادبیات هستند. شاید برای دیگران نیز. ولی قبل از رسیدن به روزهای ناساز، باید با ادبیات مأنوس بود، بحران‌های زندگی زمانِ خوبی برای شروع رابطه‌ها نیست، رابطه با ادبیات هم مستثنی نیست.

کسانی که در انس‌گرفتن انسان‌ها با هنر و ادبیات و اشتیاق‌افزودن برای خواندن، ایفای نقش می‌کنند، در این روزگار ناسازگار نجات‌دهنده هستند. از میان این نجات‌دهنده‌ها یکی فرهنگ‌بان است. که دغدغه‌اش دانش‌افزایی است و اهتمام‌اش نگاه‌داری ارزش‌های فرهنگی. نقد کتاب در فرهنگ‌بان جدی است، جدی‌تر از بسیاری از مجلات قدیمی‌تر و داعیه‌دارتر.

بخوانیدش!