زیرا این خلق را همه افعال کژ است
از صبح که دیدمت نشسته بودی با حوصله و آهسته همه را قشنگ تا میکردی و سرجایش میگذاشتی از ذهنم بیرون نمیروی، نمیخواهم بیرون بروی. کاشکه در ذهنت خم شده بودی در زمینهای سبز شمال نشاء میکردی، یا پرتقالهایت را آهسته بو میکردی و در جعبه میکردی یا همینطور مثل حالا، چادرت را دور کمرت گرهزدهبودی روی جعبهای نشسته بودی در حیاط خانهات رخت میشستی. کاش، کاش در ذهنت، حتی در ذهنت، فقط حتی در ذهنت به اینها فکر میکردی و نه به کثیفی منظره روبرویت، واژگونشدۀ سطل زبالهای که قشنگ و با حوصله نشستهای روبرویش و زشتیهایش را مرتب میکنی، تا میکنی در کیسههای سیاه پلاستیکی میکنی و هیچ نگاه نمیکنی به آدمها که سرد از کنارت، که بیتفاوت از کنارت، که سنگ از کنارت میگذرند و هیچ نمیبینند که هیچ نمیبینم.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۸ ساعت 12:46
توسط راضیه فیض آبادی
|