خواندن عمیق جین ایر اثر شارلوت برونته (بخش سوم)
نگاهی به جین ایر اثر شارلوت برنته
بخش سوم
ورود جین به تورنفیلد با صحنهسازی چیرهدستانهای در روایت بازنمایی میشود. حس بیقراری جین از دیدن راچستر «تمام تار و پود بدنم داشت از هم میگسیخت. ناگهان حس کردم که هیچ اختیاری روی خودم ندارم. چرا؟ فکر نمیکردم وقتی او را ببینم این طور بلرزم یا در حضورش قدرت حرفزدن و حرکتکردن را از دست بدهم (ص 352)» قدرت حرف زدنش را از دست داده است چرا که در جواب راچستر که در این یک ماه چه میکرده است میگوید: «آقا، بودم پیش زنداییام که از دنیا رفته.» ساختار آشفته این جمله، ذهن آشفتۀ جین را بازنمایی میکند. موقعیتی که بسیار پیچیده و عجیب میشود هنگامی که به یاد میآوریم که جین زمانی این رویدادها را روایت میکند که سالها از آن گذشته است و او تنها این خاطرات را مرور میکند. گویی راوی، صدای جین را آنچنان که باید روایت میکند. آن را به میل خود تغییر نمیدهد، اصلاحش نمیکند. آن صدا در جایجای روایت همانطور که باید جاری و ساری است و شنیده میشود.
راهیافتن به ذهن شخصیتهای داستان، درک ترسها و امیدهایشان، نگرانیها و انتظاراتشان دشوار است، هر چقدر هم که جین را شناخته باشیم و با غمهایش غمگین و با شادیهایش شاد شده باشیم، بعید است وقتی این سخن راچستر را میشنویم «مثل آدمهای معمولی تلقتلق خیابان و جاده را پشت سر میگذاری، فقط برای اینکه توی تاریک روشن غروب یواشکی وارد خانه بشوی، درست عین رویا و شبح. خب، حالا بگو این یک ماه چه غلطی میکردی؟ (ص 353)» مانند جین واژه «خانه» و مفهوم مسستر در پشت آن واژه برایمان برجسته شود آنچنان که جین از شنیدنش غرق لذت شده است «آخرین کلماتش مرهم بود... انگار تلویحا میگفت برایش مهم بوده که من فراموشش کردهام یا نه. وانگهی، تورنفیلد را خانۀ من خوانده بود... طوری که انگار واقعا خانهام بود!». شاید خواندن ادبیات و به خصوص رمان، در چنین موقعیتهای ظریف و پیچیدهای است که رسالت خود را برای انسانیتر دیدن، برای درک جزئیات حسی، برای آگاهی از وضعیتهای روانی، بیمها و امیدهای شخصیتها به انجام میرساند.
جین نخستین بار احساس عاشقانهاش را هنگام رسیدن به تورنفیلد به راچستر بیان میکند «بدون اینکه کلمهای بگویم از سنگچین رد شدم و خواستم بی سروصدا بروم. اما چیزی نگهم داشت. نیرویی باعث شد سرم را برگردانم. گفتم که... – چیزی در درونم بر خلاف ارادهام به سخن درآمد – بله، گفتم: آقای راچستر، از لطف شما ممنونم. نمیدانید چهقدر خوشحالم که برگشتهام پیش شما. هر جا که باشید خانۀ من است... یگانه خانهام». بعد از این اظهار علاقه، رابطۀ آنها با شیب تندی به سمت نزدیکی بیشتر به پیش میرود تا جایی که انگار چارهای ندارند جز اینکه برای همیشه کنار هم باقی بمانند.
توصیف طبیعت در این رمان بسیار دلالتمند است. وقتی جین امیدی در دلش کمکم بیدار میشود آسمان این طور توصیف شده است: «آفتابی درخشان انگلستان را فرا گرفته بود. آسمانی چنین صاف و خورشیدی چنین تابان، آن هم روزهای پیاپی، یا به سراغ سرزمین جزیرهای ما نمیآید یا اگر بیاید دوام نمییابد.» و در ادامه توصیفی بس صناعتمند از طبیعت را داریم «انگار دستهای از روزهای ایتالیایی، مانند فوجی از پرندههای شکوهمند مهاجر، از جنوب آمده بودند و بر صخرههای الیبون نشسته بودند» تشبیه روزهای ایتالیایی به پرندههای مهاجر، و استعاره نشستن پرندههای مهاجر بر صخرههای آلیبون برای اشاره به روزهای گرم و آفتابی انگلستان از قسمتهای زیبای توصیف روایت است.
تب و تاب آن شب طوفانی هنگامی که جین و راچستر در باغ میان درختان و گلهای زیبای عمارت قدم میزنند از صحنههای بینظیر داستان است. خواننده تا حدی از نقشههای راچستر اطلاع دارد ولی جین با تردید و دودلی به حرفهای او مینگرد و در دلش غمی تلخ و سنگین حس میکند. راچستر از ازدواجش با دوشیزه اینگرام میگوید و تمام حسهای خفته جین را بیدار میکند. جین منقلب می شود و بیاختیار اشکهایش سرازیر میشود. آن دو زیر درخت شاهبلوط و روی ریشههای کهنسال آن بر نیمکتی مینشینند و در آنجا راچستر نقشۀ خود را برای جین بازمیگوید «از تو... از تو که بیچیز و گمنامی، کوچک و سادهای، از تو تقاضا می کنم مرا به شوهری قبول کنی».
در آن شب هم قبل از تقاضای ازدواج راچستر «بادی وزید و گذرگاه برگبوها را روبید و شاخههای شاهبلوط را لرزاند و بعد گم شد... دور شد... به جای نامعلومی رفت... محو شد» و بعد هم که آنها تمام احساسشان را برای هم آشکار میکنند میخوانیم: «شب را چه شده بود؟ ماه هنوز بالا بود ولی ما در تاریکی بودیم... درخت شاهبلوط را چه شده بود؟ پیچوتاب میخورد و خشخش میکرد» و صبح روز بعد میبیند که درخت بزرگ شاهبلوط تهِ باغ، شب قبل صاعفه خورده و نصفش شکسته است. تمام این توصیفات و صحنهها حکایت از اتفاقی ناخوشایند دارد، اتفاقی که اگر چه به ظاهر مبارک است ولی در پسِ آن خبر از وقوع چیزی نامیمون میدهد.
جین به آرزوی دستنایافتنیاش نزدیک است، انگار در یک قدمی رسیدن به ادوارد عزیزش است. هم نگران است هم بیقرار. «چشمهایش انگار به چشمۀ آرزو باز شده است و جرعههایی از جویبار پرتلآلو آن را نوشیده است (ص 371)» راچستر راه اشتباهی برای خوشحال کردن جین میپیماید، جین هیچگاه با جواهرات و زنجیرهای الماسنشان خوشنود نشدهاست. راچستر انگار جین را نمیشناسد. اما جین در عین شور عاشقانه، نگاهی عاقلانه دارد. میداند تبوتاب عاشقی زیاد نمیپاید: «تا مدتی شاید همینطور باشید که الان هستید... مدت خیلی کوتاهی. بعد سرد میشوید. بعد از آن، دمدمی مزاج میشوید، بعد هم بداخلاق میشوید، و من باید خیلی تلاش کنم تا راضی نگهتان دارم. ولی خوب که به من عادت کردید شاید بار دیگر از من خوشتان بیاید... میگویم خوشتان بیاید، نه اینکه عاشق من باشید. به نظر من، عشق شما تا شش ماه میجوشد. شاید هم کمتر از شش ماه».
راچستر به جین میگوید چیزی از او طلب کند، چیزی بخواهد «الان چیزی از من بخواه، جین عزیز... ولو یک چیز خیلی کوچک. دوست دارم از من چیزی بخواهی...» و جین میگوید: «معلوم است که میخواهم، آقا. تقاضایم حاضر و آماده است (ص 376)» و ما در مقام خواننده باز وسوسهای در دلمان میافتد که شاید راز معمای این عمارت گشوده شود، بلکه نگرانیهای جین کمرنگ تر شود، دوست داریم جین از راچستر بخواهد از اتفاقات عجیب آن خانه برایش بگوید. راچستر هم گویا مانند خواننده حدس میزند که جین ممکن است از چیزی بپرسد که او مایل نیست توضیح دهد: «خب، آقا، لطفا کنجکاویام را ارضا کنید که عمدتا به یک موضوع بر میگردد. (ص 376)» راچستر نگران میشود و میپرسد: «چه موضوعی؟ چه شده؟ کنجکاوی خطرناک است. خوب شد قسم نخوردم هر تقاضایی را اجابت کنم (ص 378)» راچستر نمیخواهد جین کنجکاوی کند میگوید: «کاش به جای کنجکاوی در اسرار، نصف املاکم را میخواستی». اما جین انگار به اندازه ما، کنکجکاو دانستن نیست، انگار به اندازه ما در مقام خواننده به دنبال آشکار شدن حقیقت نیست. گویی به عمد، تمام تردیدهایش را به کناری گذاشته است و ترجیح میدهد به جای گشودن رازهای آن خانه، دل به عشقی بسپارد که وجودش را گرم کرده است. از راچستر فقط میپرسد که چرا این طور ابراز کرده است که میخواهد با دوشیزه اینگرام ازدواج کند!
شخصیت راچستر در بعضی صحنههای داستان، فرصت بروز پیدا میکند، صحنهای که راچستر و جین قصد خریدکردن دارند و ادل دواندوان و مشتاقانه دوست دارد همراهیشان کند یکی از آن صحنههاست. پاسخ راچستر به این همه شور و شوق ادل عجیبت است: «به او گفتم. توله با خودم نمیبرم!... فقط خودت. (ص383)» و یا «طوری ادل را داد طرف من انگار که یک سگ بغلی است (ص 384)». این هنگامی مهم میشود که جین شخصیت دوشیزه اینگرام را از روی رفتارش با ادل شناخته بود آنجا که جین برای تحلیل شخصیت دوشیزه اینگرام میگوید: «خیلی وقتها خصوصیات بد خود را لو میداد - مثلا از ادل کوچولو بدش میآمد و این را ابراز میکرد. هر وقت ادل به طرفش میرفت با متلک او را میراند (ص 270)» ولی چشمان جین به روی راچستر بسته است.
روزهای باقیمانده تا ازدواج، پر تشویش است، به یاد بیاورید خوابهای جین را (ص 406 تا 608). همهچیز خبر از اتفاقی ناگوار میدهد، علاوه بر خوابها، زنی هم در شب به جین حملهور میشود، زنی که جین او را بلند قد و هیکلدار، با موهای تیره و پرپشت و بلند، ترسناک و شبیه ارواح توصیف میکند. توصیف جین از این زن، تفاوتهایش را با نژاد زنهای انگلیسی برجسته میکند. از همین توصیفات میتوان به احساس بیگانگی بین آنها پی برد. جین با دیدن این زن از ترس بیهوش میشود، بار قبلی که از ترس بیهوش شده بود، هنگام زندانیشدن در اتاق قرمز بود.
بالاخره زمان مراسم ازدواج آنها فرا میرسد، نوع روایت در لحظاتی که جین و راچستر در کلیسا ایستادهاند و منتظر انجام مراسم هستند، خواندنی است. روایت به طرز عجیبی انگار از منظر راوی سوم شخص روایت میشود. با اینکه لحظات پرتبوتابی را در کلیسا شاهد هستیم ولی جین نوعی آن لحظات را روایت میکند گویی تمام این اتفاقات برای کسِ دیگری افتاده است نه خودش. به این قسمتهای داستان دقت کنید:
«کشیش، که نگاهش را از کتابش برنداشته بود و فقط برای یک لحظه نفس تازه کرده بود، آماده شد که ادامه بدهد. داشت دستش را به طرف آقای راچستر دراز میکرد و دهان باز کرده بود تا بگوید «آیا این زن را به همسری اختیار خواهی کرد؟...» که ناگهان صدای واضحی از کنار ما بلند شد:
این ازدواج نمیتواند سر بگیرد. من اعلام میکنم که مانعی در کار است.
کشیش به گوینده نگاه کرد و ساکت شد. دستیارش نیز ساکت شد. آقای راچستر تکانی خورد، انگار زلزله زیر پاهایش درگرفته باشد. محکم ایستاد و بدون آنکه سرش یا نگاهش را برگرداند گفت: «ادامه بدهید.»
....(ص417)»
اگر خوب به این قسمت از داستان که میتوان گفت یکی از نقاط اوج روایت است دقت کنیم، میبینیم جین از کشیش، از دستیار کشیش و از راچستر حرف زده است ولی هیچچیز از حسوحال خودش نگفته است. تمام آرزوهای جین با شنیدن همین جمله، نقش بر آب شده است اما جین انگار که آن جمله را نشنیده است. روایت در اوج گرهافکنیاش به یکباره از راوی خودگو گویی تبدیل به راوی برونرویداد شده است که همهچیز را فقط توصیف میکند و راهی به کنه و عمق ذهنیت شخصیتها نمییابد.
این قطعه از روایت مرا یاد صحنههای سینمایی میاندازد که در اوج روایت فیلم، گاهی میبینیم صدای صحنه قطع میشود، همهچیز با حرکات آهسته به نمایش درمیآید و بیننده فقط ظاهر صحنهها را میبیند و بعد از گذشت چند دقیقه، دوباره همهچیز جان میگیرد. در این داستان هم، بعد از نقطه حساس روایت، و معلوم شدن اینکه راچستر قبلا همسری داشته است که هنوز در قید حیات است، انگار دوباره جین، صدا و نگاه روایت را در دست میگیرد و میگوید:
«با شنیدن این کلماتی که آهسته ادا شده بودند، تار و پود وجودم چنان لرزید که از رعد و برق هم نمیلرزید. این ضربۀ آرام، چنان به وجودم رسوخ کرد که از یخ و آتش هم کاریتر بود..(ص 418)»
ازدواج سر نمیگیرد. امیدهای جین یکسره مردهاند، به مرگی خاموش، آنگونه که شبی بر تمام نخستزادگان زمین مصر نازل شده بود (ص 427).
سخنان جین بعد از این واقعه، به راستی که غمِ زیادی به دل هر خوانندهای مینشاند. جین تصمیم به رفتن دارد، اما ما هم شریک تلخی این تصمیم جین هستیم. انگار در دلمان آرزو داریم که تصمیمش محقق نشود، که پشیمان شود از رفتن، که کنار عشقش بماند. بماند و فراموش کند که راچستر بیوفایی کرده است. اما جین همیشه در زندگیاش وفادار به اصولی است که کوتاه آمدن از آنها را شایسته نمیداند.
«ارادۀ بلند شدن نداشتم. نای گریختن نداشتم. بی حال دراز کشیده بودم و دلم میخواست بمیرم. فقط یک چیز در درونم میجنبید و انگار حیات داشت... یاد خدا. همین یاد خدا، دعایی خاموش در من برانگیخت...از من دور مباش زیرا که بلا نزدیک است و کسی نیست که مدد کند»
بخش دوم داستان با چنین صحنهای به پایان میرسد.
برونته, ش. (1397). جین ایر. (ر. رضایی, مترجم) تهران: نشر نی.

