عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک روایت جنگ است؛ با تمام ابعاد تلخ و نابودکنندهاش. صحنههایی که در این داستان بازنمایی شده، حکایت از عمر از دسترفته جوانانی دارد که در میدان جنگ، مثل برگهای پاییزی به زمین میافتند و فراموش میشوند. توصیفات رمان سرشار از تاریکی، بیجانی، خون و خشونت است. جنگ در اینجا، آن چیزی نیست که از سرداران جنگ شنیدهایم، در فیلمهای سینمایی دیدهایم و در رمانهای دفاع مقدس(!) خواندهایم. جای سربازان غیور که در جبهههای حق علیه باطل(!) شجاعانه جنگیدند و با اشتیاق شربت شهادت نوشیدند خالی است. اینجا شخصیتهایی میبینیم که انساناند با تمام ترسها، آرزوها، حسرتها، حب و بغضها، خصومتها و دوستیها.

داستان از جایی شروع میشود که مرتضی ترخیص شده است و به سمت اندیمشک میرود تا به شهرش –تهران- برگردد. اما نمیشود. اوضاع به شدت ملتهب است و خطِ مقدم، نیازمند همۀ سربازانی است که چه بخواهند و چه نخواهند باید بجنگند. منطقه پر است از سربازانی که دنبال راهِ فرارند و دژبانهایی که به دنبال آنها هستند. مرتضی هم مستثنی نیست، دژبانی برگه ترخیص مرتضی را پاره میکند و مرتضی مجبور به ماندن میشود، ماندنی از سرِ اجبار.گویی جنگ در سطحی دیگر، پشت جبهه در مرزهای خودی جریان دارد. دشمن را نمیبینیم اما نبرد به قوت خود باقی است، نبردی بین دژبانها و سربازها. در جای جای رمان، درگیری بین آنها بازنمایی شده است:«دژبانها که پوتینهای سفید پوشیده بودند و واکسیل از شانههایشان آویزان بود، لای شاخ و برگها را میگشتند تا سربازهای فراری را جمع کنند (مرتضیائیان آبکنار، 7)» یا:«کمی آن طرفتر، کنارِ کُناری دژبانی با باتوم میکوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، میکوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، میکوبید میکوبید میکوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود... (همان، 66)». روایت آکنده است از سربازانی که دستگیر/اسیر میشوند. سربازانی که به سادگی جان میدهند. سربازانی که جسمِ بیجانشان بی هیچ تقدسی، روی هم پرتاب میشود: «کامیونی هم همان نزدیکیها بود و هر سربازی را که پیدایش میکردند، دو نفری دستوپایش را میگرفتند و پرتش میکردند هوا تا بیفتد توی کامیون، روی سربازهای دیگر (همان، ۶)»، «از توی کامیون صدای ناله میآمد و صدای قرچقرچ استخوانهای شکسته (همان، ۸)».
تابستان 1367 است. روزهای پایانی جنگ است و روزهای پایانی حضور مرتضی در جبهه. اما مگر به این راحتی تجربۀ روزهای جنگ، از خاطر مرتضی میرود؟ مگر این سرزمین، همانی میشود که قبل از جنگ بود؟ مگر میشود مرتضی که دیده بود بهترین رفیقش جلوی چشمانش تکهتکه شده است، همان مرتضای قبل از جنگ باشد؟ مگر میشود کسی که پنج شبانهروز توی حفرۀ روباهی که سیاوش کنده بود بماند و همان آدم باشد؟ سیاوش از کنار مرتضی دیگر نمیرود. وقتی سوارِ آیفای سوراخ سوراخ میشود که به اندیمشک برسد، وقتی برگۀ ترخیصش را دژبان پاره میکند، وقتی با رانندۀ آیفا در قهوهخانهای میایستد، وقتی پیاده به سمت اندیمشک برمیگردد، وقتی در ایستگاه راهآهن منتظر قطاری میماند که شیمیاییها را از اهواز به تهران میبرد سیاوش کنارش ایستاده است.
زمزمههای پذیرش قطعنامه 598 شنیده میشود. همه منتظر شنیدن خبر صلح هستند. در قهوهخانه تلویزیون که روشن میشود صدای قلقل قلیانها قطع میشود. شیخی که ریش ندارد، در تلویزیون، حرفهای مبهمی دربارۀ جنگ میزند. واژههایی معلق در فضا شنیده میشود: بهحمدالله، پیروزی، جانفشانی، مصلحت. چیز بیشتری از حرفهای شیخ نمیفهمیم. انگار آنها در دنیای دیگری نشستهاند؛ که نشستهاند. اینجا که مرتضی نشسته است همه چیز بوی ویرانی میدهد، بوی خون، بوی مرگ. مرتضی در راهِ قهوهخانه دیده بود که تا چشم کار میکرد سرباز و افسر و درجهدار با شلوارهای خاکی و پای برهنه و زیرپیراهنهای سفید چرک کنار جاده ولو بودهاند. چند صد هزار نفر هم در صفهای شکسته و نامنظم، پیاده، رو به اندیمشک میرفتند. مرتضی سرهنگی را دیده بود که «دگمههای پیراهنش باز بود، سرش را انداخته بود پایین و عرقگیرش تا نیمۀ شکمِ گندهاش خیس بود و شوره بسته بود (همان، ۲۲)»، افسرها و درجهدارها هم پشتِ سرش. مرتضی بعدتر در راهآهن اندیمشک، سرلشگر بابابی، سرتیپ فلاحی، جهانآرا، ابراهیم همت، سرتیپ فکوری و ... را میبیند که خشمگین در بیسیم میگوید: «شما زیر کولر نشستهین به ما میگین مقاومت کنین! [...] نیروی کمکی بفرستین... نیروی کمکی... مهماتمون تموم شده... الو... همهش داره شیمیایی میزنه... الو... الو... همه مردهن. همه شهید شدن...(همان، ۷۱)». در اطاق کوچکی در راهآهن اندیمشک همه چیز از جمله جنگ، به بنبست رسیده است.
بنبستی که در دنیای واقعی، در صحنۀ نبرد وجود دارد، در روایت خود را به شکلی دیگر نشان میدهد. سبک روایی در فرازهایی، از واقعگرایی فاصله میگیرد و مرز واقعیت و خیال را کمرنگ میکند، مثالش صحنۀ مرگ سیاوش است و سوگ مرتضی:«آسمان صاف بود اما حس کرد قطره، قطره، قطره، باران به صورتش میخورد... باران شدیدتر شد و صورت و گردنش را خیس کرد. آب باران راه افتاد و خاک منطقه گِل شد و ریخت تو گودالها. حفره روباه کمکم از سیلاب پُر شد؛ آبِ گلآلود بالا آمد، بالا آمد، بالا آمد، از مچ سرد پا، از زانوی یخکرده، از گودی رانها... و کمرش را خیس کرد (همان، 41)». درهمتنیدگی واقعیت و خیال تا آنجا گسترش مییابد که حتی فرجام شخصیت اصلی داستان-مرتضی- در لایهای از ابهام فرو میرود و نمیفهمیم که مرتضی سرانجام به خانه میرسد یا در مسیر رسیدن، با سیاوش همسرنوشت میشود.
مرتضی در فصل هجدهم حضوری متفاوت دارد، انگار روبروی راوی ایستاده است و راوی دلسوزانه با او سخن میگوید.گویی مرتضی دیگر نیست و راوی دارد او را برای خودش روایت میکند. لحنِ روایت، ما را برای سرانجام مبهم مرتضی آماده میکند. مرتضی در پایان داستان، سیاوش میشود. یگانه میشود با او. او که در تمام داستان کنار مرتضی حضور داشت، در انتهای داستان خودِ مرتضی میشود.
تحلیل انتقادی عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک
یکی از اهداف تحلیل انتقادی رمان، آشکار کردن مناسبات قدرت نابرابر میان گروههای اجتماعی در متن است. رویکرد انتقادی سعی دارد جانب گروههای اجتماعی ستمدیده را بگیرد، تا با «نقد روشنگر» و «آگاهی زبانی انتقادی»، زمینههای ایجاد تغییرات، به نفع گروههای اجتماعی درحاشیه را فراهم کند (یورگنسن و فیلیپس، ۱۳۹۵).
خوانش انتقادی رمانی که خود به موقعیت مهمی در تاریخ معاصر به نام جنگ نگاهی انتقادی داشته است، کار سختتری است. همانطور که در بالا اشاره شد رمان، گفتمان مسلط را به چالش میکشد و سعی دارد با پرداختن به آنچه در گفتمان مسلط مجال بروز پیدا نکرده است، روایت خود را رقم زند. با این وجود، میتوان این رمان را نیز، مانند هر متن دیگری با خوانشی انتقادی بررسید.
شخصیتهای این رمان، سربازانی هستند از جایجای ایران که به بهانۀ جنگ کنار هم ایستادهاند. تنوع و گستردگی فرهنگی هم در شخصیتهای رمان و هم در زبان نمود دارد. گفتگوی مرتضی با سرگروهبان و همچنین روایت راوی از سربازانِ شهرستانی، بازتابدهندۀ لهجهها و گویشهای آنهاست. زبانِ راویِ سومشخص، زبانی نزدیک به زبان مرتضی یعنی زبان معیار است. زبانی رسمی که بیلهجهگیِ مرتضی را نمایندگی میکند. شخصیت مرکزی داستان مرتضی است و زبان مرتضی زبان غالب رمان. شخصیتهای دیگر داستان، مانند زبانشان که در حاشیه است، در حاشیه هستند. آنها را در موقعیتهای میبینیم که مشغول انجام کارهای بیاهمیت (مانند شستن لباسها در قابلمه، واکس زدن کفش و ...) و بعضاً ناهنجار هستند. مانند تریاک کشیدن جمعیِ سربازان در صحنهای که مرتضی خود را به خواب زده است، شاید به این خاطر که در این فعالیت، نقشی ناشته باشد. یا سرگروهبانی که لهجۀ متفاوتی دارد، بسیار سادهلوح بازنمایی میشود که با دریافت پانصد تومان، برگۀ ترخیص مرتضی را امضاء میکند. تهرانیبودن مرتضی، فاصلهای بین او و دیگران انداخته است که در این صحنه کاملا مشخص است. هویت مرتضی از نظر دیگران، با تهرانیبودنش تعریف میشود. روایت با به حاشیهراندن شخصیتهای شهرستانی و بازنمایی آنها در موقعیتهای فرودست، موقعیت مرتضی را به عنوان فردی تهرانی یا مرکزنشین، به نوعی تثبیت میکند. مرتضی گفتمانی را نمایندگی میکند که خود را محقتر و داناتر از افراد در حاشیه میداند.
سخن آخر این که، رمان کوتاه عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکد قربان، روایت متفاوتی از جنگ ارائه میکند. رمان متعلق به ادبیات ضد جنگ است و مانند آثار دیگر این رویکرد، تلاشی برای اسطورهسازی، قهرمانپروری و موجه جلوهدادن جنگ نمیکند. این اثر میکوشد رنج و مصائب انسانهای درگیر جنگ را بازتاب دهد و اندیشۀ جنگافروزی و تقدسبخشی به جنگ را با پرداختن به سویۀ پنهانترِ آن به چالش کشد.

پ.ن: این نقاشی از رنه ماگریت من را یاد بخشی از رمان میاندازد:
همانطور که قدم برمیداشت به پوتینهایش نگاه میکرد که شبیه پاهایش شده بودند. خندهاش گرفت. گفت: دو ساله که اینها پامه! باور میکنی؟ موقع خواب هم درشون نیاوردم.
منابع:
مرتضیائیان آبکنار، حسین. (۱۳۸۶). عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک (ویرایش سوم). نشر نی.
یورگنسن، ماریان؛ و فیلیپس، لوئیز. (۱۳۹۵). نظریه و روش در تحلیل گفتمان. (هادی جلیلی، مترجم). نشر نی.